خواب عجیبی بود. خواب دیدم نان و کاغذ را با کارت ملی میدهند. کارت شناسایی پدرم را برداشته و رفته بودم نانوایی. ساعتها صف ایستادم، ندادند. گفتند اصلا این طرح برای این است که به شما نان ندهند. رفتم نانوایی دوم. رفتم نانوایی سوم. آخر یک نفر که برای خودش نان گرفته بود به من نان داد. بردم خانه و به کسی نگفتم از این به بعد نان نمیدهند. حالا برایم سؤال است که چرا نگفتم؟ به هر حال آنها خودشان فهمیده بودند و تلاش من هم فایدهای نداشت. من فقط به رفتن فکر میکردم. به اینکه مگر بدون نان هم میشود زندگی کرد؟ مگر نمیگویند برو؟ بیشتر از این دیگر چه باید بگویند؟ چطور بگویند؟ و جالب است، به کاغذ هیچ فکر نکردم.
صبح برای مادر تعریف کردم. گفت دیروز که رفته بوده خانهی دایی، داشتهاند در مورد آرد خریدن و نان پختن صحبت میکردهاند. گفتم "اگر یک وقت واقعا مجبور شویم، میتوانیم بپزیم، کاری ندارد که. اما کارهای سابق در کنار نان پختن تمام روزمان را میگیرد. شاید هم من تمام روز را به نان پختن اختصاص دادم و یک نانوایی باز کردم، برای همسایهها."